هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

اخبار

دنیای خاموش من

دنیای خاموش من
مادری با اراده‌ای قوی که داغ دختری 2ساله را بر دل دارد و با وجود ناتوانی، خود را وقف فراهم‌کردن آسایش و آرامش 2فرزند دیگرش کرده است.

از زنی برایتان می‌گوییم که دنیای هزار رنگ را تار و بی‌رنگ می‌بیند؛ همسر دلسوزی که خود به مدد عصای سفید راه را از بیراهه تشخیص می‌دهد اما عزمش را جزم کرده تا ازکارافتادگی شوهرش، مجوزی برای دست دراز کردن جلوی کسی نباشد؛ مادری با اراده‌ای قوی که داغ دختری 2ساله را بر دل دارد و با وجود ناتوانی، خود را وقف فراهم‌کردن آسایش و آرامش 2فرزند دیگرش کرده است. از زهرا ارشدی برایتان می‌گوییم که سال‌هاست در محله بهارستان با فروختن لیف، کیسه، اسکاچ و... رزقی حلال بر سر سفره تک‌رنگ خانواده‌اش می‌برد و چرخ زندگی‌اش را با وجود همه دست‌اندازها و مشکلات، آبرومندانه می‌چرخاند. سرما و گرما، آفتاب و باران برایش معنا ندارد. روی تکه مقوایی می‌نشیند و بساطش را پهن و متاعش را عرضه می‌کند. مأموران شهرداری هم که خبر از زندگی پررنج او دارند، مدارا پیشه می‌کنند و نمک بر زخم دل این شیرزن نمی‌پاشند.

با به صدا در آمدن زنگ خانه، خانم ارشدی در آستانه در قرار می‌گیرد. چشمانش خیره به ماست اما وضوح تصویر برایش معنایی ندارد. نهایت آنچه می‌بیند هاله‌ای تاریک و تار است. تازه از سر کار آمده. در نبود مادر، «بهاره» و «ابوالفضل» خانه را مرتب کرده بودند؛ چند میخ فرو رفته در دیوار نقش جالباسی را برای این خانواده ایفا می‌کند. یک تلویزیون قدیمی، یک جفت پشتی که تکیه بر آن قراراست خستگی یک روز کار طاقت‌فرسا را از تن مادر به در کند و دوتخته فرش و مقداری رختخواب، کل وسایلی است که 2اتاق تو در توی آنها را پر کرده است.
تاریخ ثبت‌شده در شناسنامه خانم ارشدی، حکایت از 39سالگی او دارد اما ظاهر شکسته و دردمندش، قصه دیگری را بازگو می‌کند. برایمان از آنچه پشت سر گذاشته است، می‌گوید: «در یکی از روستاهای شهر مشهد متولد شدم. خاطره خاصی از دوران کودکی و نوجوانی‌ام به یاد ندارم. حتی لذت نشستن بر پشت نیمکت‌های مدرسه هم نصیبم نشد. 22سالم بود که ازدواج کردم. همسرم سرایدار خانه‌ای در لواسان بود. از همان نوجوانی که فهمیدم چشمان کم‌بینایی دارم، خودم را برای مواجهه با آینده‌ای تاریک آماده کرده بودم. چند سال بعد به‌عنوان نگهبان به خانه‌ای در رودهن رفتیم و همانجا بود که دختر 2ساله‌ام در استخر خانه افتاد و داغش برای همیشه بر دلم ماند. با فوت او دیگر طاقت ماندن در آن خانه را نداشتیم و از سر ناچاری در یک دامداری در شهر ری مستقر شدیم. 4سال در یک اتاق نمور و تاریک و با بوی نامطبوع که محل جمع‌شدن پشه‌ها و مگس‌ها بود، روزها را شب و شب‌ها را روز می‌کردیم. بیشتر نگران سلامتی 2فرزندم بودم. به همین دلیل با کمک خیرین به محله سرآسیاب نقل مکان کردیم و اینجا دومین خانه‌ای است که به تازگی در این محل اجاره کرده‌ایم».

از سر ناچاری دستفروشی می‌کنم
خانم ارشدی از کارش برایمان تعریف می‌کند: «پسرم 2 هفته یک‌بار به بازار می‌رود و تعدادی لیف، اسکاج، ناخن‌گیر، نخ و قرقره‌ و... می‌خرد. 500تا 1000تومان روی هر جنسی می‌کشم و آنها را در بهارستان بساط می‌کنم. هر روز کارم را با توکل به خدا آغاز می‌کنم. عابران همیشه به من لطف داشتند اما عده‌ای گویا از من بیچاره‌تر هستند؛ وقتی متوجه کم‌بینایی‌ام می‌شوند به جای اینکه 2هزار تومان بابت جنس پرداخت کنند، 500تومان می‌دهند و می‌روند و توجهی به اعتراضم نمی‌کنند... از این اتفاقات برایم زیاد افتاده است. اگر خوب فروش داشته باشم، درآمد ماهانه‌ام به 400الی 450هزار تومان می‌رسد و با گذاشتن سهم یارانه‌ام روی آن مبلغ، اجاره خانه را تأمین می‌کنم».

درد روی درد
همسر خانم ارشدی به‌دلیل کسالت و بیماری در گوشه‌ای از اتاق که با پرده‌ای از قسمت اصلی خانه جدا شده، خوابیده و ما تازه متوجه علت آرام صحبت کردن خانم ارشدی می‌شویم؛ او دوست ندارد با بیان مشکلاتی که شنیدنش برای هر مرد سرپرست خانوار، ناخوشایند است، دردهای همسرش را مضاعف کند. از بیماری همسرش می‌گوید: «چند سال اول زندگی‌مان را با درآمد سرایداری گذراندیم همسرم از همان ابتدا شغل ثابتی نداشت. صبح تا ظهر شاگرد بنا بود و عصر تا شب با کمک هم کارهای مربوط به خانه‌ای که در آن مستقر بودیم را انجام می‌دادیم. یک روز به‌دلیل بلند کردن یک وسیله سنگین، کمردرد شدیدی گرفت و از آن روز تا به امروز دیگر نمی‌تواند حتی کاری سبک انجام دهد. بعد از آن چند سال به جمع‌آوری ضایعات مشغول شد که متأسفانه مبتلا به سرگیجه، حالت تهوع و بیماری عفونی شد که به توصیه دکتر، دست از این کار کشید اما هنوز سلامتی‌اش را به‌دست نیاورده است. بعد از مدتی هم آپاندیسش را عمل کرد و بعد به‌دلیل بروز مشکلاتی، مجبور به عمل پروستات شد و از آن روز به بعد همسرم مدام دچار خونریزی می‌شود. او چند بیماری را با هم دارد. دکترهای عمومی، رفتن به دکتر متخصص را توصیه کرده‌اند اما ویزیت بالای 40هزار تومان و هزینه رفت‌وآمد و خرید دارو‌ها، ما را از دنبال کردن درمان منصرف می‌کند».

محبت‌های بی‌منت
«گاهی اوقات خیر ما در اتفاقاتی است که برایمان رقم می‌خورد.» این جمله را خانم ارشدی می‌گوید و در ادامه به خاطره‌های خوشایند محیط کارش اشاره می‌کند: «سال گذشته مأموران سد معبر که مرا نمی‌شناختند بساطم را جمع کردند و مرا به شهرداری مرکز بردند. آنجا برایشان از وضعیت زندگی و بیماری همسرم گفتم. در آنجا خانم دکتری حضور داشت که با شنیدن حرف‌هایم به دیدن همسرم آمد و با تشخیص داشتن پروستات و معرفی به پزشکی دیگر، همسرم به‌صورت رایگان تحت عمل جراحی و درمان قرار گرفت. یک روز دیگر هم خانمی با خریدن لیف از من، اتفاقات خوبی را برای من و دخترم رقم زد. از سر دلسوزی از وضعیت زندگی‌ام پرسید و من، بود و نبود زندگی‌ام را برایش تعریف کردم و در نهایت با گرفتن آدرس خانه‌مان از هم خداحافظی کردیم. چند روز بعد به‌صورت سرزده به خانه‌ام آمد و مرا در حال شستن رخت و لباس با دست دید. آن روز وقتی متوجه مشکل بینایی دخترم شد او را به دکتر متخصص برد و برایش عینک طبی تهیه کرد و چند روز بعد با یک ماشین لباسشویی به دیدنمان آمد. هیچ‌گاه نمی‌توانم محبت آنهایی که دستم را بی‌منت گرفتند و حال ما را درک کردند، فراموش کنم».

بچه‌هایم عصا به‌دست نشوند...
وقتی از آرزوهای این مادر می‌پرسم، چادر را بر سر می‌کشد تا اشک‌هایش دل بچه‌ها را نلرزاند؛ حسرت‌های زیادی بر دل دارد اما نجیب است و صبور. تنها به گفتن یک جمله اکتفا می‌کند: «عاقبت فرزندانم مثل من سیاه نشود.» بعد از کمی مکث، اشک‌هایش را کنترل می‌کند و چهره‌ای پرصلابت به‌خود می‌گیرد و می‌گوید: «از ابتدا نمی‌دانستم مشکل کم‌بینایی‌ام مادرزادی است والا هیچ‌گاه بچه‌دار نمی‌شدم. روزی که در سنجش قبل از ثبت‌نام کلاس اول دختر و پسرم این موضوع را فهمیدم، از خودم بدم آمد. مادرم ندانسته در حق من ظلم کرد و من در حق فرزندانم. پسرم تا الان 3بار و دخترم یک‌بار چشم‌هایشان را عمل کرده‌اند و اگر کمک‌های خیرین نبود شاید امروز دنیا را مثل من تیره و تار می‌دیدند. به گفته دکترها اگر بچه‌ها به‌طور مداوم تحت نظر باشند امکان اینکه مثل من نشوند، زیاد است و حتی می‌توان با عمل پیوند و ژن درمانی، نقص بینایی آنها را درمان کرد اما مگر من می‌توانم هزینه درمانشان را تأمین کنم. دلم نمی‌خواهد آنها هم عصا به‌دست بگیرند. فرزندانم در همین سن و سال به اندازه کافی مورد تمسخر و کم‌لطفی بچه‌های هم سن و سالشان قرارگرفته‌اند. دلم می‌خواهد همسرم سلامتی‌اش را پیدا کند تا من دیگر مجبور نباشم با این وضعیت کار کنم. دوست دارم صبح تا شب در کنار فرزندانم باشم و برایشان مادری کنم. حسرت دیدن روی خوش زندگی پیشکش، آنچه می‌خواهم یک دل سیر تماشای چهره فرزندانم است. اگر خدا بخواهد می‌تواند چشم‌های مرا هم بینا کند. دلم برای مادرم که در قوچان زندگی می‌کند، تنگ شده است. بچه‌ها همیشه از من می‌پرسند مگر بی‌بی مرده که ما خانه‌اش نمی‌رویم؟ فقط سکوت می‌کنم، دلم نمی‌آید مدام بی‌پولی‌مان را به رویشان بیاورم.».
این مادر دلخسته، اگر چه دیدگانی کم فروغ دارد اما به افق‌های پر از نور امید ایمان دارد و همیشه به فرزندانش دلداری می‌دهد که دیر یا زود حال پدرتان خوب می‌شود و بر سر کار می‌رود و آن وقت هر چیزی که می‌خواهید، برایتان تهیه می‌کند؛ «ابوالفضل کمی نسبت به بهاره پخته‌تر است. بهاره خود را با همکلاسی‌هایش خیلی مقایسه می‌کند؛ یک روز می‌گوید: مادر دوستم هر روز با یک لباس به‌دنبالش می‌آید. روز بعد می‌گوید چرا دوستم به مسافرت می‌رود اما ما نمی‌رویم؟ چرا لباس‌های ما کهنه است؟ چرا ما پیتزا نمی‌خوریم؟ و بسیاری از این مقایسه‌ها که هر روز باید یک جواب را برایش تکرار کنم: مشق‌هایت را بنویس...».

نهایت آرزویشان داشتن یک دوچرخه و عروسک است...
ابوالفضل 13ساله است و کلاس سوم دبستان؛ چشمان سبزرنگش کمی انحراف دارد. هم صحبت او می‌شوم تا از خواسته‌هایش بگوید: «دلم می‌خواهد کمک خرج مادرم باشم تا ناراحتی‌هایش را نبینم. سال گذشته از طرف مدرسه من و خواهرم نامه‌ای برای مادرم فرستادند که باید برای کلاس‌های متفرقه و هزینه‌های کمک آموزشی نفری 150هزار تومان پرداخت کنیم. مادرم به ناظم و مدیرمان التماس کرد تا آنها از ما این مبلغ را نگیرند. حتی یادم هست که مادر آنها را به خانه‌مان دعوت کرد تا اگر خواستند چیزی از وسایل را در عوض آن مبلغ بردارند... همه آرزوی مادرم این است که ما بتوانیم درس بخوانیم». تنها همدم ابوالفضل و خواهرش بهاره که 3سال از او کوچک‌تر است، یک جعبه سیاه جادوست. ابوالفضل دلش یک دوچرخه می‌خواهد تا بتواند صبح‌ها با آن خود و خواهرش را به مدرسه برساند. او هر شب قبل از خواب آرزوهایش را برای خدا می‌گوید و اول از همه سلامتی را برای خود و خانواده‌اش می‌خواهد و بهاره هم، آرزوی داشتن عروسکی مو بلند را بر دل دارد تا همچون مادری او را در آغوش بگیرد؛ موهایش را ببافد و با او ساعاتی از روز را به بازی‌های کودکانه مشغول باشد. خانم ارشدی امسال برخلاف میلش تنها به‌دلیل فشار مشکلات مالی، تصمیم گرفته بود تا بچه‌ها را در مدرسه ثبت‌نام نکند اما گریه‌ها و اصرار آنها مادر را از اجرای این تصمیم منصرف کرد.

درصورتی که تمایل به کمک دارید به صفحه سایت سبقت مجاز مراجعه فرمائید:      http://sebghatmojaz.ir/index/post/85


۲۳ آبان ۱۳۹۴ ۱۵:۵۹
سایت سبقت مجاز |

نظرات بینندگان

نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید