هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

اخبار

رباب؛ کوچک‌ترین و پردردترین

رباب؛ کوچک‌ترین و پردردترین
رباب می‌رود و با خود فکر مرا نیز می‌برد، تا روستای کوچک دورافتاده‌اش، تا خانه پرجمعیت کوچکش، تا همه چیزهایی که از دست داده و تا همه چیزهایی که آرزو دارد به دست بیاورد...

همراه آقای حسنلو، نماینده‌مان در دفتر خوی و خواهر بزرگ‌ترش وارد دفتر موسسه می‌شود. آنقدر از هواپیماسواری که او را به تهران آورده سرخوش است که گمانم همه دردهایش را فراموش کرده. رباب هشت ساله کوچک‌ترین عضو خانواده ۹ نفری پرجمعیت‌شان است، کوچک‌ترین و انگار پردردترین.

بیش از یک سال است که تحت‌پوشش موسسه عترت بوتراب قرار گرفته است. قلب پدرش سه سال پیش ناگهان می‌ایستد و مادرش را هم پیش از عید بر اثر سرطان از دست داده و خودش، تن کوچک خودش، هر روز میزبان نیش تیز سوزن‌های انسولین است. رباب دیابت دارد و روزانه پنج وعده انسولین دریافت می‌کند، درمانی مداوم، پرهزینه و البته دردناک.

به چشم‌های کوچکش نگاه می‌کنم، دارد از ذوق دیدن تهران حرف می‌زند، نمی‌دانم می‌داند مقصدش در تهران بیمارستانی است که قرار است در آن مقداری از درمانش را تحت حمایت موسسه انجام دهد یا نه، عجب تفریح بی‌نظیری!

با خواهرش هم‌کلام می‌شوم و از اوضاع درآمدی‌شان می‌پرسم، همچنان همراه خواهر دیگرش در کارگاه موسسه از راه خیاطی هزینه زندگی هفت بچه دیگر را می‌دهند، لبخند می‌زند و می‌گوید خدارو شکر خوبه.
می‌دانم که دو خواهر کوچک‌ترش به زودی راهی خانه بخت خویشند، آخر خودمان برایشان جهیزیه مختصری تدارک دیده‌ایم؛ در فکر اویم که بخاطر خواهرهای دیگرش از خودش گذشته و از ازدواج چشم پوشیده که رباب با نم اشکی در چشم می‌پرسد تو بیمارستان بهم سرمم می‌زنن؟

سرگرم بررسی پرونده‌شان هستم که شاد و شنگول برمی‌گردد و از بیمارستانی که در چشم‌های کودکانه و محروم‌اش شبیه هتل بوده، برایم حرف می‌زند. توی راه هم حسابی تهران شلوغ دودگرفته‌مان را دیده و خوشش آمده و خوش گذرانده است. می‌گوید اگر بتواند برای زیارت به مشهد برود و خانواده‌اش هم بتوانند خانه‌ای برای خودشان بخرند دیگر در این دنیا آرزویی ندارد.

لبخندی حواله‌اش می‌کنم و با سر حرف‌ها و حال خوبش را تایید می‌کنم اما در سر نسبت سختی و مشکلات و محرومیت‌هایش را با این شادی بی‌دلیل می‌سنجم.

 

طفلک کوچک رنج کشیده...
درمانش را نمی‌شود در تهران ادامه داد، لازم است اینجا ساکن باشند و امکانش نیست؛ شادی‌اش با شنیدن این حرف که قرار است به خانه برگردند، ته می‌کشد.

 

دستان کوچکش را در دستم می‌گذارد، خداحافظی می‌کند و می‌رود. رباب می‌رود و با خود فکر مرا نیز می‌برد، تا روستای کوچک دورافتاده‌اش، تا خانه پرجمعیت کوچکش، تا همه چیزهایی که از دست داده و تا همه چیزهایی که آرزو دارد به دست بیاورد...

چند روز بعد نامه‌ای از رباب برایمان می‌رسد ...

 

۱۰ اَمرداد ۱۳۹۶ ۰۹:۲۶
روابط عمومی خیریه عترت بوتراب |

نظرات بینندگان

نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید